نوشته ها

نوشته ها

نوشته ها

نوشته ها

رهبری، بوستان سعدی


مِها زورمندی مکُن با کِهان


که بر یک نَمَط می‌ نَمانَد جهان


سَرِ پنجهٔ ناتوان بر مپیچ


که گر دست یابَد، برآیی به هیچ


عدو را به کوچک نباید شمرد


که کوهِ کلان دیدم از سنگِ خُرد


نبینی که چون با هم آیند مور


ز شیرانِ جنگی برآرند شور


نه موری که مویی کز آن کمتر است


چو پُر شد، ز زنجیر محکمتر است


مَبُر گفتمت پایِ مردم ز جای


که عاجز شوی گر درآیی ز پای


دل دوستان جمعْ بهتر، که گنج


خزینه تهی بِه، که مردم به رنج


مینداز در پایْ کارِ کسی


که افتد که در پایش اُفتی بسی


تحمل کن ای ناتوان از قوی


که روزی تواناتر از وی شوی


به همت برآر از سِتیهَنده شور


که بازوی همت، بِه از دستِ زور


لبِ خشکِ مظلوم را گو بخند


که دندانِ ظالم، بخواهند کَند


به بانگِ دُهُل خواجه بیدار گشت


چه داند شبِ پاسبان چون گذشت؟


خورَد کاروانی غمِ بارِ خویش


نسوزد دلش بر خرِ پشتْ ریش


گرفتم کز افتادگان نیستی


چو افتاده بینی، چرا نیستی؟


بر اینَت بگویم یکی سرگذشت


که سستی بُوَد زین سخن درگذشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد