نوشته ها

نوشته ها

نوشته ها
نوشته ها

نوشته ها

نوشته ها

حزین لاهیجی

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد!

 در دام مانده باشد ،صیاد رفته باشد

 آه از دمی که تنها با داغ او 

چو لاله در خون نشسته باشم ،چون باد رفته باشد

 امشب صدای تیشه از بیستون نیامد

 شاید به خوابِ شیرین، فرهاد رفته باشد

 خونش به تیغِ حسرتِ یا رب، حلال بادا

 صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

 از آهِ دردناکی سازم خبر، دلت را

 وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

 رحم است بر اسیری کز گِرد دام زلفت

 با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

 شادم که از رقیبان دامنکشان گذشتی

 گو مشتِ خاکِ ما هم بر باد رفته باشد

 پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا

 مجنون گذشته باشد ، فرهاد رفته باشد  

فریدون مشیری

سر خود را مزن اینگونه به سنگ دل دیوانهء تنها، دلِ تنگ

 منشین در پسِ این بُهتِ گِران مَدَران جامهء جان را، مَدَران

 مَکُن ای خسته، درین بغض، دِرَنگ دل دیوانه، تنها، دلِ تنگ

 پیش این سنگ دلان، قدرِ دل و سنگ، یکی ست

 قیل و قالِ زَغَن و بانگِ شباهَنگ یکی ست

 دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین؟

 سینه را ساختی از عشقش سرشارترین؟ 

آنکه می گفت منم بَهرِ تو غمخوارترین؟

 چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین؟

 نه همین، سردی و بیگانگی از حد گذراند

 نه همین، در غمت اینگونه نشاند

 با تو چون، دشمن دارد سرِ جنگ دل دیوانه تنها دل تنگ

ناله از درد مکن، آتشی را که در آن زیسته ای، سرد مکن با غمش باز بمان، سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان راهِ عشق است که همواره شود از خون‌ رنگ، دل دیوانهء تنها، دلِ تنگ

رهی

نه دل مفتونِ دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی

 نه بر مژگانِ من اشکی، نه بر لبهایِ من آهی

 نه جانِ بی نصیبم را پیامی از دلارامی

 نه شامِ بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

 نَیابَد محفلم گرمی، نه از شمعی، نه از جمعی

 ندارد خاطرم الفت، نه با مِهری نه با ماهی

 به دیدارِ اَجَل باشد اگر، شادی کنم روزی

 به بخت، واژگون باشد اگر خندان شوَم گاهی

 کیَم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

 نه آرامی، نه امیدی،نه همدردی، نه همراهی

 گَهی افتان و خیزان، چون غباری دربیابانی

 گهی خاموش و حیران، چون نگاهی بر نَظَرگاهی

 رهی، تا چند سوزَم در دلِ شبها چو کوکبها

 به اقبالِ شَرَر نازَم، که دارد عمرِ کوتاهی