نوشته ها

نوشته ها

نوشته ها
نوشته ها

نوشته ها

نوشته ها

جمله خفاشند، ای خورشیدِ روز

جمله خفّاشند اى خورشیدِ روز


سر بر آر‌ و جمله ظلمانى بسوز


صاف‌کن این دُردِ غم‌آلوده را


نور ده ‌‌این شمعِ شبِ افسرده را


عالمى قائم به تو، چون تو‌‌  به جان


تا شود پیدا ز امرت، ‌کُن ‌فَکان


اى بهاىِ جان، به یادِ روى تو


نکته ها گویم همى از خوى تو


تا بر آرم جانها را از خِرَد


تا ببینم دُرِّ عشقت که خَرَد


بر فروزم آتشى اندر ‌جهان


تا بسوزم پرده هاى قدسیان


حور معنى را بر‌‌آرم از حجاب


نور غیبى را کنم کشفِ نِقاب


رمزى از اسرارِ عشقِ سرمدى


باز گویم چون به جان باز آمدى


خوش‌ بیا‌ اى‌طیر‌‌ِ نارى در بیان


تا نمانَد وصفِ هستى در میان


پاک‌کن این قلبهاى پُر حَسَد


نَقد کن این قلب‌هاى بى رَصَد


تا که بیهوشانِ عهدت اى‌کریم


هم به هوش آیند از جامِ قدیم


بلکه از‌ الحانِ قدس اى یارِ ما


دورکن هم هوش و بى هوشى زِ ما​

رهبری، بوستان سعدی


مِها زورمندی مکُن با کِهان


که بر یک نَمَط می‌ نَمانَد جهان


سَرِ پنجهٔ ناتوان بر مپیچ


که گر دست یابَد، برآیی به هیچ


عدو را به کوچک نباید شمرد


که کوهِ کلان دیدم از سنگِ خُرد


نبینی که چون با هم آیند مور


ز شیرانِ جنگی برآرند شور


نه موری که مویی کز آن کمتر است


چو پُر شد، ز زنجیر محکمتر است


مَبُر گفتمت پایِ مردم ز جای


که عاجز شوی گر درآیی ز پای


دل دوستان جمعْ بهتر، که گنج


خزینه تهی بِه، که مردم به رنج


مینداز در پایْ کارِ کسی


که افتد که در پایش اُفتی بسی


تحمل کن ای ناتوان از قوی


که روزی تواناتر از وی شوی


به همت برآر از سِتیهَنده شور


که بازوی همت، بِه از دستِ زور


لبِ خشکِ مظلوم را گو بخند


که دندانِ ظالم، بخواهند کَند


به بانگِ دُهُل خواجه بیدار گشت


چه داند شبِ پاسبان چون گذشت؟


خورَد کاروانی غمِ بارِ خویش


نسوزد دلش بر خرِ پشتْ ریش


گرفتم کز افتادگان نیستی


چو افتاده بینی، چرا نیستی؟


بر اینَت بگویم یکی سرگذشت


که سستی بُوَد زین سخن درگذشت

بوستان سعدی ( مرزبان ستمکار)

خردمند مردی در اقصای شام


گرفت از جهان، کُنجِ غاری مقام


به صبرش در آن کنجِ تاریک جای


به گنجِ قناعت فرو رفته پای


شنیدم که نامش خدا دوست بود


ملک سیرتی، آدمی پوست بود


بزرگان نهادند سر بر درش


که در می‌نیامَد به درها سرش


تمنا کند عارفِ پاکباز


به دَریوزه از خویشتن، تَرکِ آز


چو هر ساعتش نَفْس گوید بده


به خواری بِگردانَدَش دِه به دِه


در آن مرز کاین پیرِ هشیار بود


یکی مرزبانِ ستمکار بود


که هر ناتوان را که دریافتی


به سر پنجگی پنجه برتافتی


جهان سوز و بی‌رحمت و خیره‌کُش


ز تلخیش روی جهانی تُرُش


گروهی بِرَفتند از آن ظلم و عار


ببُردند نامِ بدش در دیار


گروهی بماندند مسکین و ریش


پسِ چرخه نفرین گرفتند پیش


یدِ ظلم جایی که گردد دراز


نبینی لبِ مردم از خنده باز


به دیدارِ شیخ آمدی گاه گاه


خدا دوست در وی نکردی نگاه


ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت


به نفرت ز من در مَکِش روی سخت


مرا با تو دانی سرِ دوستی است


تو را دشمنی با من از بهرِ چیست؟


گرفتم که سالار کشور نیَم


به عزت ز درویش کمتر نیَم


نگویم فضیلت نَهَم بر کسی


چنان باش با من، که با هر کسی


شنید این سخن عابدِ هوشیار


بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار


وجودت پریشانیِ خلق از اوست


ندارم پریشانیِ خلق،  دوست


تو با آن که من دوستم، دشمنی


نپندارَمَت دوستدارِ منی


چرا دوست دارم به باطل مَنَت؟


چو دانم که دارد خدا دشمنت؟


مده بوسه بر دستِ من، دوست وار


برو دوستدارانِ من دوست دار


خدا دوست را گر بِدَرند پوست


نخواهد شدن دشمنِ دوست، دوست


عجب دارم از خوابِ آن سنگ دل


که خلقی بِخُسبَند از او تنگ دل

سعدی، بوستان (حکمرانِ ظالم)

تو را این قدر تا بمانی بس است

چو رفتی، جهان جایِ دیگر کس است

اگر هوشمند است و گر بی‌خرد

غم او مخور کاو غم خود خورد

مشقت نیرزد جهان داشتن

گرفتن به شمشیر و بگذاشتن

بدین پنج روزه اقامت مناز

به اندیشه تدبیرِ رفتن بساز

که را دانی از خسروانِ عجم

ز عهد فریدون و ضحاک و جم

که بر تخت و ملکش نیامد زوال؟

نماند به جز ملک ایزد تعال

که را جاودان ماندن امید ماند

چو کس را نبینی که جاوید ماند؟

که را سیم و زر ماند و گنج و مال

پس از وی به چندی شود پایمال

وز آن کس که خیری بماند روان

دمادم رسد رحمتش بر روان

بزرگی کز او نام نیکو نماند

توان گفت با اهل دل کاو نماند


بوستان بخش ۴ (رهبری)

خزائن پُر از بهر لشکر بود


نه از بهر آئین و زیور بُوَد


سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه


ندارد حدود ولایت نگاه


چو دشمن، خرِ روستایی بَرَد


ملک باج و ده یک چرا می‌خورد؟


مخالف خرش برد و سلطان خراج


چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟


رعیت، درخت است اگر پروری


به کام دل دوستان بر خوری


به بی‌رحمی از بیخ و بارش مَکَن


که نادان کند حیف بر خویشتن


مروت نباشد بر افتاده زور


بَرَد مرغِ دون، دانه از پیش مور


کسان بر خورند از جوانی و بخت


که بر زیردستان نگیرند سخت


اگر زیردستی در آید ز پای


حذر کن ز نالیدنش بر خدای


چو شاید گرفتن به نرمی دیار


به پیکار خون از مشامی میار


به مردی که ملک سراسر زمین


نیرزد که خونی چکد بر زمین


شنیدم که جمشید فرخ سرشت


به سرچشمه‌ای بر به سنگی نوشت


بر این چشمه چون ما بسی دم زدند


برفتند چون چشم بر هم زدند


گرفتیم عالم به مردی و زور


ولیکن نبردیم با خود به گور


چو بر دشمنی باشدت دسترس


مرنجانش کاو را همین غصه بس


عدو زنده سرگشته پیرامنت


به از خون او کشته در گردنت

وقت را از دست مده

....چه شبها که رفت و چه روزها که در گذشت و چه وقتها که به آخر رسید و چه ساعتها که به انتها آمده و جز به اشتغال دنیای فانی نَفَسی بر نیامد. سعی نمائید تا این چند نفَسی که باقی مانده، باطل نشود. عمرها چون برق میگذرد و فَرقها بر بسترِ تراب مقر و منزل گیرد. دیگر چاره از دست رود و امور از شست..... (ح.ن)

دیدار

....امید چنان است که آن دیدار را فراموشی از پی در نیاید و گردش روزگار یاد او را از دل نبرد و از آنچه کشته شد گیاه دوستی بروید و در انجمن روزگار سبز و خرم و پاینده بماند​.... (ح.ب)

 هنگام نعمت، بخشنده باش و در نبودش شاکر باش و در حقوق، امین باش ودر چهره گشاده رو باش و برای فقرا، گنج باش و برای مُنادی، اجابت کننده باش و در وعده وفادار باش و در امور منصف باش و در جمع ساکت باش و در قضاوت عادل باش و برای مردمان فروتن باش و در تاریکی چراغ باش و برای غمگین پناه باش و برای مظلوم یاور وپشت و پناه باش و در اعمال پرهیزکار باش و برای غریب وطن باش و برای مریض شفا و درمان باش ،برای گم کرده راه باش و برای چهره راستی، زیبائی باش و برای پیکرِ امانت، زینت و زیور باش و برای خانه اخلاق، سقف باش و برای جسدِ عالم، روح باش و برای لشکریانِ عدل پرچم باش و برای افق و کرانه خیر نور باش  و برای زمینِ پاک نم نمِ باران باش و برای دریای علم کشتی باش و برای آسمانِ کَرَم و بخشش ستاره باش و برای پیشانی روزگار سپیدی و روشنی باش و برای درختِ فروتنی و بردباری، میوه باش

مقصود از کتابهای آسمانی

مقصود از کتابهای آسمانی و آیات الهی آنکه مردمان به راستی و دانائی تربیت شوند که سبب راحتِ خود و بندگان شوند. هر امری  که قلب  را راحت نماید و بر بزرگیِ انسان بیفزاید و ناس را راضی دارد،  مقبول خواهد بود. مقام انسان بلند است اگر به انسانیت مزین ‌. وَالاّ پست‌تر از جمیعِ مخلوق، مشاهده میشود... ( ح.ب)

خورشیدِ وداد

اى حیاتُ العرش، خورشیدِ وَداد

که جهان‌ و‌ امکان‌چه تو نورى نزاد

گر نبودى خلق محجوب از لقا

یک دو حرفى گفتم‌ از سِرِّ بقا

تا که جانها جمله مرهونت شوند

تا که دلها جمله ‌مجنونت شوند

تا ببینى عالمى مجنون و مست

روحها بهر نثار اندر‌ دو ‌دست

تا رسد امر تو اى فخرِ زمان

بر فشانند بر قدومت رایگان

سر‌برآر ازکوهِ جان‌خورشید وار

تا ببینندت عیان از ‌هر‌کنار

جلوه ده آنروى همچون ماه را

سبز‌و‌‌ خرّم کن ز لطف ‌این‌ گاه را

قطره مى‌جوید ز بحرت کوثرى

کوثرى کن، ز‌انکه شاهِ مهترى

ذرّه گشته ملتمس نورِ تو را

وا ‌دهش‌ از لطفِ بیچون ‌و چرا

دانه بگشاده دهان سوى سَما

تا بیاید بر‌ وى‌‌ از فضلت بها

قطره هاى رحمتت بر وى ببار

اى مَلیک‌ِ عرش و اى میرِ دیار

خرق‌ کن‌ این پردهء صد‌‌ توى را

خوش تماشا ده کنون‌ آنروى را

زانکه در فضلت نباشد شبهه‌اى

بهرِ ما بر بند ز لطفت توشه‌اى

مَشرقِ ‌کُل‌ کن‌ کنون‌ این‌ غرب را

بِهجتِ مُل ده کنون این شَرب را

نورِ دل را نور ده زَنوارِ نور (ز انوار)

تا ببینند ‌‌از ‌رُخت‌، انوار ‌طور​...

(ح.ب)