نوشته ها

نوشته ها

نوشته ها
نوشته ها

نوشته ها

نوشته ها

ای برادرِ من!

ای برادر من! تا به مصرِ عشق در نیایی به یوسفِ جمالِ دوست، واصل نشوی و تا چون یعقوب، از چشمِ ظاهری نگذری، چشم باطن نگشایی و تا به نارِ عشق نیفروزی، به یارِ شوق نیامیزی و عاشق را از هیچ چیز پروا نیست و از هیچ ضُرّی ضرر نه. از نار، سردش بینی و از دریا خشکش یابی.  (ح.ب)

سخن

به راستی میگویم لسان از برای ذکر خیر است. او را به گفتار زشت میالائید....مقام انسان بزرگ است اگر به حق و راستی تمسک نماید و بر امر ثابت و راسخ باشد...    ح. ب

حقیقت

هر حقیقتی از سه مرحله گذر می کند. اول، به سخره گرفته می شود. دوم، شدیداً مورد مخالفت واقع می شود. سوم، به عنوان یک چیز خود-آشکار پذیرفته می شود.

اهل دلم

اهل دلم، ولی قلمم شکسته است. پُر ز احساسم ولی کشتی شانسم به گِِل نشسته است. از بس در مسیر تند باد حوادث زیر و رو شدم، یادم رفت عاشقِ که بودم و چرا اینجا نشسته ام. اگر زنده ای و اگر یادم می‌کنی هنوز، بدان، گرچه تلخم این روزها، ولی دلم در کشتیِ تو به دَرَک نشسته است. عاشقم گرچه پیرم  و دیر است گفتنش، گرچه مرهمی برای قلب شکسته ام نه میسر است... 

هر چه در من زنده است، از توست و آن عشقِ من است.

ای امید عبث بی حاصلِ من

 هنگام نعمت بخشنده باش و در نبودش شاکر باش و در حقوق، امین باش ودر چهره گشاده رو باش و برای فقرا، گنج باش و برای مُنادی، اجابت کننده باش و در وعده وفادار باش و در امور منصف باش و در جمع ساکت باش و در قضاوت عادل باش و برای مردمان فروتن باش و در تاریکی چراغ باش و برای غمگین پناه باش و برای مظلوم یاور وپشت و پناه باش و در اعمال پرهیزکار باش و برای غریب وطن باش و برای مریض شفا و درمان باش ،برای گم کرده راه باش و برای چهره راستی، زیبائی باش و برای پیکرِ امانت، زینت و زیور باش و برای خانه اخلاق، سقف باش و برای جسدِ عالم، روح باش و برای لشکریانِ عدل پرچم باش و برای افق و کرانه خیر نور باش  و برای زمینِ پاک نم نمِ باران باش و برای دریای علم کشتی باش و برای آسمانِ کَرَم و بخشش ستاره باش و برای پیشانی روزگار سپیدی و روشنی باش و برای درختِ فروتنی و بردباری، میوه باش

حزین لاهیجی

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد!

 در دام مانده باشد ،صیاد رفته باشد

 آه از دمی که تنها با داغ او 

چو لاله در خون نشسته باشم ،چون باد رفته باشد

 امشب صدای تیشه از بیستون نیامد

 شاید به خوابِ شیرین، فرهاد رفته باشد

 خونش به تیغِ حسرتِ یا رب، حلال بادا

 صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

 از آهِ دردناکی سازم خبر، دلت را

 وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

 رحم است بر اسیری کز گِرد دام زلفت

 با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

 شادم که از رقیبان دامنکشان گذشتی

 گو مشتِ خاکِ ما هم بر باد رفته باشد

 پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا

 مجنون گذشته باشد ، فرهاد رفته باشد  

فریدون مشیری

سر خود را مزن اینگونه به سنگ دل دیوانهء تنها، دلِ تنگ

 منشین در پسِ این بُهتِ گِران مَدَران جامهء جان را، مَدَران

 مَکُن ای خسته، درین بغض، دِرَنگ دل دیوانه، تنها، دلِ تنگ

 پیش این سنگ دلان، قدرِ دل و سنگ، یکی ست

 قیل و قالِ زَغَن و بانگِ شباهَنگ یکی ست

 دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین؟

 سینه را ساختی از عشقش سرشارترین؟ 

آنکه می گفت منم بَهرِ تو غمخوارترین؟

 چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین؟

 نه همین، سردی و بیگانگی از حد گذراند

 نه همین، در غمت اینگونه نشاند

 با تو چون، دشمن دارد سرِ جنگ دل دیوانه تنها دل تنگ

ناله از درد مکن، آتشی را که در آن زیسته ای، سرد مکن با غمش باز بمان، سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان راهِ عشق است که همواره شود از خون‌ رنگ، دل دیوانهء تنها، دلِ تنگ

رهی

نه دل مفتونِ دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی

 نه بر مژگانِ من اشکی، نه بر لبهایِ من آهی

 نه جانِ بی نصیبم را پیامی از دلارامی

 نه شامِ بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

 نَیابَد محفلم گرمی، نه از شمعی، نه از جمعی

 ندارد خاطرم الفت، نه با مِهری نه با ماهی

 به دیدارِ اَجَل باشد اگر، شادی کنم روزی

 به بخت، واژگون باشد اگر خندان شوَم گاهی

 کیَم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

 نه آرامی، نه امیدی،نه همدردی، نه همراهی

 گَهی افتان و خیزان، چون غباری دربیابانی

 گهی خاموش و حیران، چون نگاهی بر نَظَرگاهی

 رهی، تا چند سوزَم در دلِ شبها چو کوکبها

 به اقبالِ شَرَر نازَم، که دارد عمرِ کوتاهی 

زندگی

زندگی خلاصه ایست از:

ناخواسته به دنیا آمدن، ناگهان بزرگ شدن

مخفیانه گریستن ، دیوانه وار عشق ورزیدن عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمی پذیرد

مردن...

برانتد راسل

هاتف

جان به جانان کی رسد؟ جانان کجا و جان کجا؟

ذره است این، آفتاب است آن، آن کجا و این کجا؟

دست ما گیرد مگر، در راه عشقت جذبه‌ای

ورنه پای ما کجا، وین راهِ بی‌پایان کجا؟

تَرکِ جان گفتم و نهادم پا به صحرایِ طلب  

تا در آن وادی مرا، از تَن برآید جان کجا

جسمِ غم فرسودِ من، چون آوَرَد تابِ فراق؟

این تنِ لاغر کجا، بارِ غمِ هجران کجا؟

در لب یار است آب زندگی، در حیرتم

خَضر می‌رفت از پیِ سرچشمه‌ حیوان کجا؟

چون جَرس با ناله عمری شد که رَه طِی می‌کند 

تا رسد هاتف به گرد محملِ جانان کجا