نوشته ها

نوشته ها

نوشته ها
نوشته ها

نوشته ها

نوشته ها

ادامه این بهاران

....این بیان باشد ‌مقدّس از لسان

کى به معنیش رسند این ناکسان

این ‌بیان ‌از‌گفت ‌و‌لفظ‌ و‌صوت ‌نیست

این ‌بیان‌، جانست و‌ او را موت نیست

عاشقان بینى تو اَندر این بهار

جان نثار آورده هر دم صد هزار

این بهار عزّ ‌روحانى ‌بُوَد

این ربیع قدس ربّانى بود

گر وزد بر تو نسیمى زین سبا

جان فانیّت کِشَد جام بقا

گرنسیمى‌آیدت از‌کوى دوست

جان‌ فدایش‌ کن‌ که‌ این جان‌ هم‌ ازوست

لالهء توحید بین‌ در این بهار

سنبلِ تجرید بین از زلف یار

غنچه‌هاى‌ معرفت‌ زین‌ طَرف‌‌ جو

جملگى از شوقِ او در جستجو

سروهایش حاکى از قدّ نگار

سبزه هایش دفترى از خَدّ یار

بلبلانش مست از جام الست

قمریانش از جمال دوست، مست

عندلیبان در هواى وصل او

جمله مستند از نسیمِ فضلِ هو

نغمه این بلبل ار ظاهر شود

جانِ خَلقان از حسد طاهر شود

بحر‌معنى زین‌بیان موّاج شد

فُلکِ هستى زین کَرَم لَجلاج شد

هر‌شقائق که بر‌آید ‌زین بهار

صد حقایق بر دمد از سرّ یار

بوى‌ مشک‌ آید‌همى از‌ جَعد‌ِ یار

دستِ فضلش میکند بر تو نثار

زلف‌ او‌همچون سمندر‌ بین به نار

کو همى گردد به نارِ روى یار

عندلیبِ قدسى از هجرانِ دوست

ناله ها دارد‌که سوزد مغز و پوست

گر زدرد هجر خود آهى کشد

شعله اندر جان خاصان افکند

غیر خاصانرا نباشد زین نصیب

وا‌مگیر از لطفِ این‌فضل، اى‌حبیب

بر وَزان مشک الهى را زِ جان

تا ز عطرت بو برند این‌ناکسان

این بهارِ روح باشد جاودان

نى بهارى کز پیش آید خزان

زین بهار‌ِقدس، روح آید برون

و ز هوایش نورِ نوح آید برون

بر نشاند اهل کشتى را‌بفُلک

پس ببخشد هرکه را صد‌گونه ملک

اى جمال اللّه برون‌آ‌از نقاب

تا برون آید ز مغرب آفتاب​....

این بهاران

...اى نگار از روى توآمد بهار


زین بهار ‌آمد حقایق بیشمار


هر گُل‌  از‌ وى‌ دفترى‌ ازحُسن‌ِ دوست


هر دل از وى کوثرى از فضلِ هوست


این‌بهاران را‌خزان ناید ز پى


جمله گلها طائف اندر ‌حول وى


این‌ بهارى‌ نه‌ که‌ جان‌‌‌ درکش‌ کند


این بهارى که روانها را کَنَد


آن بهاران شوق خوبان آورد


وین بهاران‌ عشق یزدان آورد


آن بهاران را فنا باشد عقب


و این بهاران را بقا باشد لقب


آن‌ بهار‌از‌فصل خیزد در‌جهان


و این بهار از نور روى دلستان


آن بهاران‌‌ لاله ها آرد برون


و ین بهاران ناله ها دارد کنون


این بهار سرمدى از نورِ شاه


بر زده خَرگاه تا عرشِ اِله


جمله‌ در‌خرگاه‌ او داخل‌شدند


گر تو چشمت هست بنگر هوشمند


شاه ما چون پرده از رخ بفکند


این بهاران خیمه بر گردون زند


یار ما چون بفکند از رخ نقاب


این بهاران بر فروزد بى ‌حجاب


ما به رویش در بهاران اندریم


ما ز‌‌رویش در گلستان ننگریم


ما به ذکرش فارغیم از ذکر کان


ما ز شمسش بازِغیم اندر جهان


گر‌نسیمى‌ بر‌وزد زین‌خوش بهار


یوسفان بینى که آیند در نظار


گر نسیمى بر وزد زین بوستان


یوسفان روح بینى در جهان


جسمها‌ بینى‌ که‌ گردد‌همچو روح


روح را هر دم رسد صد گون‌‌ فتوح


این ربیع قدس جانان هر‌دمى


صد بیان دارد ولی کو محرمى


این بیان باشد ‌مقدّس از لسان


کى بمعنیش رسند این ناکسان​...

دعا

آیا شود عزیز بی مثالی چون تو نظر به چهره زرد من اندازد؟ چنان که با مِهرِ نگاهت، دل از رنگ و چهره هر دو نظر براندازد؟ دلم دیده به افق بی انتهای رحمتت دوخته. ای رحیمی که دست رحمتت  بر اریکه ازلیت خوان مهر گسترده و بی منت بر تمام هستی نور عشق می‌بخشد و یکسان بر همه مائده عشق ارزانی میدارد. وقتی جان و جهان هر دو از توست،  دیگر نه در جهان سرگردان و نه از جان بیمناکم. عزیزترینم، ای معبودم، بی نظیرم. بکش دست پر از مِهرت بر  دل ستم کشیده ام. که دست تو جان ببخشد. زنگار غم بزادید و دوبار هستی ای از نو ببخشد.

فرمانروا، بوستان سعدی

خبرداری از خسروان عجم


که کردند بر زیردستان ستم؟


نه آن شوکت و پادشایی بماند


نه آن ظلم بر روستایی بماند


خطا بین که بر دستِ ظالم برفت


جهان ماند و با او مظالم بِرفت


خُنک روز محشر، تنِ دادگر


که در سایهٔ عرش، دارد مَقر


به قومی که نیکی پسندد خدای


دهد خسروی عادل و نیک رای


چو خواهد که ویران شود عالَمی


کند ملک در پنجهٔ ظالمی


سگالند از او نیکمردان حذر


که خشمِ خدای است بیدادگر


بزرگی از او دان و منت شناس


که زایل شود نعمتِ ناسپاس


اگر شکر کردی بر این ملک و مال


به مالی و مُلکی رسی بی زوال


وگر جور در پادشایی کنی


پس از پادشایی، گدایی کنی


حرام است بر پادشه خوابِ خوش


چو باشد ضعیف از قوی بارکش


میازار عامی به یک خردله


که سلطان، شبان است و عامی، گله


چو پرخاش بینند و بیداد از او


شبان نیست، گرگ است، فریاد از او


بد انجام رفت و بد اندیشه کرد


که با زیردستان، جفا پیشه کرد


به سختی و سستی بر این بگذرد


بماند بر او سالها نامِ بد


نخواهی که نفرین کنند از پَسَت


نکو باش تا بد نگوید کَسَت

دعای رفع اضطراب

O God! Refresh and gladden my spirit. Purify my heart. Illumine my powers. I lay all my affairs in Thy hand. Thou art my Guide and my Refuge. I will no longer be sorrowful and grieved; I will be  a happy and joyful being. O God! I will no longer be full of anxiety, nor will I let trouble harass me. I will not dwell on the unpleasant things of life.  O God! Thou art more friend to me than I am to myself. I dedicate my self to Thee, O Lord.

بوستان سعدی، پادشاه

حرام است بر پادشه خواب خوش

چو باشد ضعیف از قوی بارکش

میازار عامی به یک خردله

که سلطان شبان است و عامی گله

چو پرخاش بینند و بیداد از او

شبان نیست، گرگ است، فریاد از او

بد انجام رفت و بد اندیشه کرد

که با زیردستان جفا، پیشه کرد

به سختی و سستی بر این بگذرد

بماند بر او سالها نام بد

نخواهی که نفرین کنند از پست

نکو باش تا بد نگوید کست

جهان امروز


مشاهده فرمائید: سالهاست نه ارضْ ساکن است نه اهلِ آن . گاهی به حرب (جنگ) مشغول و هنگامی به بلاهای ناگهانی معذّب . بَأساء و ضَرّاء، ارض را احاطه نموده. مع ذلک، احدی آگاه نه که سببِ آن چیست و علّتِ آن چه ؟ اگر ناصحِ حقیقی کلمه ای فرموده ، آن را بر فساد، حمل 

نموده اند و از او نپذیرفته اند. انسان متحیّر که چه گوید و چه عرض نماید ! دو نفس دیده نمیشود که فی الحقیقه در ظاهر و باطن متّحد باشند. آثار نفاق در آفاق موجود و مشهود، مع آنکه  کلّ از برای اتّحاد و اتّفاق خلق شده اند. 

این نهالت غرس کن در ارض دل

....این‌نهالت‌غرس‌کن‌ در‌ارض‌ِ دل


پس مقدّس دارش از‌‌اِشراق و ظِل


هم‌ تو‌ حفظ  از‌ مختلف‌ْ بادش نما


هم زِ وَهمِ مُشرک آزادش نما


اصل او ثابت نما در‌ارض‌ِجان


فرع او را بگذران‌ از آسمان


نو بهارى تو زِ نو آور عیان


تا زِحَشرت، بَر جَهَند این مردگان


جوش‌ِ دریاهاى‌ عشق‌، از‌جوش‌ِ تو


هوشِ اَطیارِ بقا ‌از هوشِ تو


بوى پیراهن بِوَز از مصرِ جان


سِدره موسى نما اینجا عیان


اى نگار! از روىِ توآمد بهار


زین بهار ‌آمد حقایقْ بیشمار


هرگُل‌ از‌ وِى‌ دفترى‌ ازحُسن‌ِ دوست


هر دل از وى کوثرى از فضلِ هوست


این‌بهاران را‌خزان ناید زِ پِى


جمله گلها طائف، اندر ‌حولِ وى​....

مزامیر داود 52

ای  جبار چرا از بدی فخر می‌کنی؟رحمت خدا همیشه باقی است

  زبان تو شرارت را اختراع می‌کند، مثل اُستُرهٔ تیز، ای حیله ساز!

  بدی را از نیکویی بیشتر دوست می‌داری  دروغ را زیادتر از راست گویی

  همهٔٔ سخنان مهلک را دوست می‌داری، ای زبانِ حیله باز!

  خدا نیز تو را تا به ابد هلاک خواهد کرد و تو را ربوده، از مسکن تو خواهد کَند و ریشهٔٔ تو را از زمینِ زندگان، 

  عادلان این را دیده، خواهند ترسید و بر او خواهند خندید

  هان این کسی است که خدا را قلعهٔ خویش ننمود، بلکه به کثرتِ دولتِ خود توکّل کرد و از بدیِ خویش خود را زورآور ساخت

  و امّا من مثل زیتونِ سبز در خانهٔ خدا هستم. به رحمت خدا توکّل می‌دارم تا ابدالآباد

تو را همیشه حمد خواهم گفت، ...  .

بوستان/ سعدی/ روزگار سخت

چنان قحط سالی شد اندر دمشق


که یاران فراموش کردند عشق


چنان آسمان بر زمین شد بخیل


که لب تر نکردند زرع و نخیل


بخوشید سرچشمه‌های قدیم


نماند آب، جز آب چشم یتیم


نبودی به‌جز آه بیوه زنی


اگر بر شدی دودی از روزنی


چو درویش بی‌رنگ دیدم درخت


قوی بازوان سست و درمانده سخت


نه در کوه سبزی نه در باغ شخ


ملخ بوستان خورده مردم ملخ


در آن حال پیش آمدم دوستی


از او مانده بر استخوان پوستی


وگرچه به مکنت قوی حال بود


خداوند جاه و زر و مال بود


بدو گفتم: ای یار پاکیزه‌خوی


چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی


بغرید بر من که عقلت کجاست؟


چو دانی و پرسی سؤالت خطاست


نبینی که سختی به غایت رسید


مشقت به حد نهایت رسید؟


نه باران همی آید از آسمان


نه برمی‌رود دود فریاد خوان


بدو گفتم: آخر تو را باک نیست


کشد زهر جایی که تریاک نیست


گر از نیستی دیگری شد هلاک


تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟


نگه کرد رنجیده در من فقیه


نگه کردن عالم اندر سفیه


که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق


نیاساید و دوستانش غریق


من از بینوایی نیم روی زرد


غم بینوایان رخم زرد کرد


نخواهد که بیند خردمند، ریش


نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش


یکی اول از تندرستان منم


که ریشی ببینم بلرزد تنم


منغص بود عیش آن تندرست


که باشد به پهلوی بیمار سست


چو بینم که درویش مسکین نخورد


به کام اندرم لقمه زهر است و درد


یکی را به زندان درش دوستان


کجا ماندش عیش در بوستان؟